رمان صفر انسان 2 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

صفر انسان -  فصل دوم :



من اصولا آدم كنجكاوي بودم، واسه همين مادرم هميشه بهم مي گفت : اين فضولي هات بالاخره كار دستت ميده.......... تو همين فكر و خيالات بودم كه در اتاق باز شد و پرفسور از در اومد تو.......... دستپاچه سلام كردم.......... لبخندي زد و جواب سلامم رو خيلي خودموني داد و اضافه كرد: مي بينم تحقيق و تفحص رو از همين روز اول شروع كردي.......... و با نگاه، به دفتر روزانهاش كه دستم بود اشاره كرد.
اولين قاف رو داده بودم.......... عرق سردي روي پيشونيم نشست.......... منتظر بودم توبيخم كنه، داشتم با خودم فكر مي كردم كه با چه روشي دمبم رو مي گيره و ميندازه بيرون.......... كه با لبخند ادامه داد: اينجا آزاد هستي به هرچه مي خواهي دست بزني.......... و يا از اونها استفاده كني.......... فقط تنها شرطم اينه كه هرچي رو بر ميداري دوباره به همون ترتيب سر جاي اولش بزاري..........

نفس راحتي كشيدم و گفتم: چشم حتما جناب پرفسور..........

و باز ادامه داد: يه نكته ديگه.......... ما از اين به بعد با هم همكاريم.......... اگر بخواهي روزي صد بار منو جناب پرفسور خطاب كني كار براي هردومون مشكل ميشه.......... پس وقتي با هم تنها هستيم منو با القابي نظير آقا، جناب و.......... صدا نزن.

گفتم: چشم جناب پرفسور.......... اِ.......... ببخشيد پرفسور..........

حرفم رو قطع كرد و گفت: گفتم كه از اين الفاظ قلمبه سلمبه استفاده نكن. گفتم: چشم..........

پرفسور پرسيد: راستي اهل كدوم شهر ايران هستي؟ ..........

جواب دادم: با اجازه تون بچه تهرون.......... و ادامه دادم: شما چي؟ ..........

پرفسور لبخندي زد و گفت: منم همينطور و زد زير خنده..........

متوجه شدم كه سربسرم مي ذاره.......... گفتم پرفسور.......... جون شما راست گفتم. من، جد اندر جدم بچه تهرون هستن.......... بازارچه نايب السلطنه.......... خيابون ري.......... امامزاده يحيي ، باز هم خندهاي كرد و گفت: باهات شوخي كردم.......... من متولد كرمانشاه هستم.......... خيابون پهلوي. اما بيست و هفت سالي هست كه نتونستم به ايران برم.......... اما خيلي دوست دارم سري به زادگاهم بزنم.
خب پرفسور شما اجازه بدين، من برنامه ريزي ميكنم با هم يه سفر ميريم و بر ميگرديم. پرفسور در حاليكه با دست آروم به پشت من ميزد، گفت: هنوز نيومده ميخواي بري جوون ؟ صبر كن، آهستهتر، با هم بريم..... و بعد گفت: ما با هم حتما به ايران خواهيم رفت؛ اما فعلا موقع كاره.

چشمي گفتم و ادامه دادم: من در خدمتم.

در حاليكه پشت ميزش قرار ميگرفت گفت: عجله نكن، بايد صبر كنيم تا دستيار ديگرم هم از راه برسه، صداي ضربهاي به در خورد و رشته افكارم رو پاره كرد، پرفسور گفت: خب اونم از راه رسيد.
با صدايي كه از پشت در قابل شنيدن بود گفت: بفرمايين تو..........

دستگيره در آروم حركت كرد و در روي پاشنه چرخيد.......... در همين زمان بوي عطري زنانه تمام اتاق رو پر كرد..........

به محض اينكه وارد شد كبودي كوچيكي كه روي پيشوني داشت، نظرم رو جلب كرد. يك متر و هشتاد و سه قد، چهارشانه، بدني استوار و قوي و چشماني زيبا و در عين حال نافذ و جويا كه نشون دهنده هوش سرشار اون بود. وقتي وارد شد گفت: سلام پرفسور.

پرفسور خيلي كوتاه جواب سلامش رو داد و پرسيد پيشونيت چي شده؟ باز رفته بودي صخره نوردي و بعد بدون اينكه منتظرجواب اون بشه رو به من كرد و گفت: ايزابلا كورت دستيار من.......... و با همون لحن به اون گفت: رضا روحاني همكار جديد ما..........

دستش رو به طرفم دراز كرد و با لحجهاي شيرين به فارسي گفت: سلام.......... كوشبكتم.
دستش رو به نشانه دوستي فشردم.......... اما حس ديگهاي من رو وا داشت تا بياختيار بهش بگم..........
You are so beautiful & attractive too خيلي صميمانه پاسخ داد. از لطف شما ممنونم. من فارسي رو بلد هستم. از شما كواهش ميكنم با من فارسي حرف بزنين. من ميكام فارسي رو كوب، كوب ياد بگيرم.
پاسخ دادم: البته.......... حتما.......... لبخندي به نشانه تشكر روي لباش نشست.

ايزابلا اهل پرو بود، چهرهاي برنزه و بسيار جذاب داشت كه منو مجذوب خودش كرده بود. با خنده بهش گفتم: پس ميخوام اولين درس از زبان فارسي رو بهت ياد بدم.
با خوشحالي گفت: اوه.......... ممنون.......... اين عاليه..........
گفتم: ما در فارسي براي خطاب قرار دادن كسايي كه قرار با هم دوستاني نزديك و صميمي باشيم و با هم كار كنيم، ديگه از كلمه شما استفاده نمي كنيم.

با تعجب پرسيد پس چه ميگوييد؟

گفتم: مي گيم.......... تو..........

تكرار كرد: تو.......... تو.......... كوب.......... سعي ميكنم ياد بگيرم، و باز تكرار كرد.......... تو..........

رو به پرفسور كردم و گفتم: پرفسور شما..........

ايزابلا حرفم رو قطع كرد و گفت: شما.......... نه.......... تو..........

من و پرفسور زديم زير خنده.

پرسيد: چيه؟ .......... چرا ميكنديد؟ .......... كودت گفتي شما نه.......... تو.

براش توضيح دادم ما بزرگترها رو براي احترام هميشه شما صدا مي كنيم..........
اين حرف رو كمي براي خودش حلاجي كرد و بالاخره به نتيجه اي كه ميخواست رسيد، رو به من كرد و گفت: پس شما، .......... تو هستي..........

سپس رو به پرفسور كرد و گفت: و شما، .......... شما.

كوب فكر مي كنم فهميدم....................

پرفسور كه تا اون موقع مشغول مرور پرونده اي بود كه جلوش قرار داشت گفت: منم فكر ميكنم بهتر فعلا آموزش زبان فارسي رو به يه وقت ديگه موكول كنين. ما مقداري اطلاعات و چند تا ماخذ لازم داريم كه شما بايد به مركز اسناد و كتابخونه دانشگاه برين و دنبالشون بگردين. بعد ليستي رو به دست ما داد.
خب تكليفمون روشن شد.......... ليست رو از پرفسور گرفتيم و با هم به سمت كتابخونه دانشگاه حركت كرديم..........

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:37 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.